داستان«نقطه روشن
مترجم ليلي مسلمي مترجم ليلي مسلمي

نويسنده«ياسوناري كاواباتا

 

در پاييز بيست و چهارمين سال زندگي ام، كنار مسافرخانه ساحلي، به دختري برخورد كردم. دختر ناگهان سرش را بالا آورد و صورتش را در آستين كيمونوي خود پنهان كرد. وقتي متوجه اين حركت او شدم٬ پيش خود فكر كردم شايد باز هم عادت بد خود را تكرار كرده ام. دستپاچه شدم و چهره ام درهم رفت.

-          بهت زل زدم٬ اينطور نيست؟

-          بله ... ولي مسئله اين نيست.

با صداي مهربانش كلماتش را با خوش قلبي ادا مي كرد. خيالم راحت شد.

-          اينطوري اذيت ميشي نه؟

-          نه راحت باش. اما ... اصلا عيبي نداره.

آستين خود را پايين آورد. با اين حركت نشان داد كه داره تلاش می کنه تا خودش رو نمایان کند. روي برگرداندم و به امتداد اقيانوس چشم دوختم. از مدتها پيش عادت داشتم به مردمي كه كنارم مي نشستند، زل بزنم. گاهي پيش خود فكر مي كردم اين عادت را ترك كنم ولي هر بار متوجه مي شدم كه چشم دوختن به چهره ي آدم هاي اطرافم دردناك است . هر بار كه اين عادت را تكرار كرده ام به شدت از خود بيزار شده ام. شايد اين عادت از همان زمان كودكي كه خانه و خانواده ام را از دست دادم و براي زندگي پيش افراد ديگر رفتم، در من شكل گرفته باشد. آن زمان تمام وقتم صرف كنكاش در چهره ي اطرافيان ميشد. به گمانم شايد به همين دليل اينطور بار آمدم.

از سوي ديگر كوشيدم تا بفهمم كه آيا اين عادت بعد از زندگي با ديگر افراد در من شكل گرفته يا حتي قبل از آن هم، يعني همان زماني كه در خانه ي خودم بودم، اين عادت را داشتم؟ ولي چيزي به خاطرم نرسيد تا بتواند گره از اين مشكل باز كند. به هر حال ... وقتي چشم از دختر برداشتم، توجهم به نقطه اي روشن در ساحل، پوشيده از آفتاب پاييزي، جلب شد. آن نقطه ي روشن در من خاطره اي را زنده كرد كه مدتها پيش دفن شده بود.

پس از مرگ والدينم بيش از ده سال تنها در خانه اي خارج از شهر با پدربزرگم زندگي كردم. پدربزرگ نابينايم سالها منقل بزرگ زغال چوب را مقابل خود مي گذاشت، و هميشه رو به شرق همان جا مي نشست. گاهي سرش را به سمت جنوب مي چرخاند ولي هرگز به شمال رو نمي كرد. وقتي به عادت پدربزرگم در چرخاندن صورتش فقط در يك جهت پي بردم، خيلي نگران شدم. گاهي براي مدت زماني طولاني روبروي او مي نشستم و به صورتش خيره ميشدم؛ متعجب از اينكه شايد براي يكبار هم كه شده صورتش را به سمت شمال بچرخاند. اما پدربزرگم مثل يك عروسك كوكي هر پنج دقيقه يك بار سرش را مي چرخاند به راست و چشم مي دوخت به جنوب.

اين عادت او مرا مي رنجاند چون به نظر غيرطبيعي مي رسيد. اگر چه جنوب نقطه ي روشني بود ولي در شگفت بودم كه آيا يك فرد نابينا همواره حس مي كند جنوب اندكي روشن تر است؟ حال كه به ساحل چشم دوختم يادم آمد كه آن نقطه ي روشن را مدتها پيش فراموش كردمه بودم. آن روزها به چهره ي پدربزرگم زل ميزدم و چون نابينا بود اغلب مستقيم به چهره اش خيره ميشدم و از او مي خواستم كه به سمت شمال رو كند. تازه متوجه شدم كه اين امر باعث شكل گيري عادت من در زل زدن به چهره افراد شده است.

پس من اين عادت را از همان زمان كودكي داشتم و انگيزه هاي اوليه باعث شكل گيري آن نشده بود. وقتي به عادتم پي بردم دلم براي خودم سوخت و حس امنيت خاطري به من دست داد. با اين فكر هوس كردم از شادي در هوا شيرجه بزنم البته بيشتر به خاطر اينكه از ته قلبم مي خواستم كه خود را در برابر دختر تبرئه كنم. دختر تكرار كرد:

-          من عادت دارم اما هنوز كمي خجالتي هستم.

در حرفهايش اشاره كرد كه مي توانم به صورتش خيره نگاه شوم. شايد پيش خود فكر مي كرد كه قبلا هم عادت هاي زشت خود را تكرار كرده ام. پوستم برق ميزد. به دختر نگاه كردم. سرخ شد و نگاه شيطنت آميزي به من انداخت و درست مانند يك بچه گفت:

-          شب و روز مي آيد و مي رود و كم كم چهره ام تازگي خود را از دست خواهد داد.

لبخندي زد. احساس كردم يكباره نوعي صميمت به رابطه ما افزوده شد. هوس كردم بيرون به آن نقطه روشن در ساحل بروم و خاطره آن دختر و پدربزرگم را با خود به دوش بكشم.

منتشره شماره تازه ماهنامه ادبيات داستاني چوك (خردادماه)


May 20th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان